۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

مطلبی که باید برایش سر تعظیم فرود آورد


1348
بامداد سرد بهمن ماه بدنيا مي آيم.. پنج خواهر و يك برادر 14 ساله،
در خانه منتظر و به گوش مانده اند و تا خبر تولدم را مي شنوند، هلهله ميكنند. برادرم قلك كوچكش را مي شكند و همان شبانه پولهايش را بر مي دارد و به امامزاده (معطوك) خرمشهر مي برد و نذرش را در ضريح مي اندازد. خدا به او يك «برادر» داده در آن روزها "برادري"هنوز قيمت داشت
1357
انقلاب استكوچه ها را مي دَوَم. وقتي به خانه مي رسم، كسي نيست. همه رفته اند خانه «خديجه خانم» پاي تلويزيون نشسته اند:«هيس! بيا امام رو ببين! امام اومد!» زنها و بچه ها، يكي يكي «صورت امام» را بر صفحه تلويزيون مي بوسند. آن روزها  "ايمان" هنوزقيمت داشت

1363
بحبوحه جنگ است.مادرم چادربه سرازدورمي آيد.نگاهش نااميداما مهربان است. كتابهايم را به او ميدهم تاپولش راازدستش بگيرم و بروم براي ناهار، نان بخرم. اما مي بينم آن كاغذ، پول نيست! «كوپن» است.كوپن روغن يا قند يا برنج. دارد مي رود آن را به «محمودآقاي بقال» بفروشد و با پولش، نان وپنير بخرد! پدرم ازيك وانت پياده مي شود،زيرلب به راننده غُر ميزند كه كرايه اضافه گرفته. راننده كرايه اش رابه پدرم پس مي دهد و هردو مي خندند . آنروز ها"همدلي"هنوز قيمت داشت.
1364
«پدر» 40 تومان به مادر مي دهد. مادرم مي گويد: «با اين كه نمي شود چيزي خريد!» پدرم مي گويد:«توكل برخدا!» فردا هم خدا كريمه در آن روزها "اميد" هنوز قيمت داشت
1365
بمباران هاي دشمن بعثي به شيرازهم رسيده.. پدرم سالهاست «عزادار» شهر دوست داشتني مان «خرمشهر» است. اينجا و آنجا مردم مي گويند بايد كاري براي وطن بكنيم آن روزها "وطن"هنوز قيمت داشت.
1366
يك شب تابستاني سرشام مي گويم:«من با حسن ميخواهم بريم جبهه!» زبان مادرم بند مي آيد!«حسن» همكلاسي ام به «شوخي و جدي» به من مي گويد تصميم گرفته «شهيد» شود تا خانواده فقيرش «بيمه» شوند! جايي شنيده ام:«نگوييد انقلاب براي من چه كرده؟ بگوييد من براي انقلاب چه كرده ام؟» فكر مي كنم. اما معنايش را نمي فهمم. من هم مي خواهم همراه حسن به جبهه بروم تا وقتي كسي پرسيد:«تو براي انقلاب چه كاري كرده اي؟» جوابي داشته باشم! چون هنوز انقلاب براي خانواده فقيرما كاري نكرده و نمي تواني اين سئوال را بپرسي؛ مگر آنكه به سئوال دومي، جواب داده باشي ازطرفي به قول «حسن» درآن شرايط سخت، «يك نان خور» هم كمتر، بهتر! «حسن» را بعد از «شبيخون انبردستي» ستون پنجم در جزيره مجنون هرگز نمي بينم! مفقودالاثر شده و جز پلاكش چيزي از او باقي نمانده است! در برگشت، حجله اش را سر خيابان شان مي بينم مي شنوم خانواده اش، پول اهدايي «بنياد شهيد» را قبول نكرده و گفته اند:«حسن جانش را براي اسلام و وطنمان داده، نه براي پول!» هنوز هم وقتي فاتحه مي خوانم، ياد«حسن» هستم و به ياد«مرام» خانواده فقيرش آن روزها "مرام" هنوز قيمت داشت
1368
يك سال بعد از جنگ، «كار» كم است. اما هنوز «اميد» هست. پول نيست، اما هنوز «توكل» هست. «خوشبختي» نيست، ولي هنوز «خنده» در خانه ها هست. «پدر» چندماهي است «رفته»و بين ما نيست، ولي «وطن» همچنان هست.ما هرچه توانستيم براي انقلاب كرده ايم، ولي انقلاب هنوز كاري از دستش برنيامده! خانواده هنوز در فقر است.آن روزها هنوز «فقر» زينت مؤمنان است و مسابقه ثروت اندوزي شروع نشده پدرم درخاك سوخته خرمشهر «جان» داده و من از اينكه جنازه اش را از شهرش انتقال داديم و در شيراز دفن كرديم، هنوز احساس گناه مي كنم. مي گويم خرمشهري كه ما رفتيم و ديديم، نه گورستان داشت.نه غسالخانه داشت و نه حتي «قبركن»! چاره اي نداشتيم مادرم مي گويد اينجا هم جزو خاك وطنشه خاك پاك» ايرانه. فرقي نداره آن روزها هنوز "خاك وطن" قيمت داشت
1369
درخرمشهر، آن قدر«بيكاري» هست كه راننده ماشيني كه كنُترات ميكند تا ما و جنازه پدر را به شيراز ببرد، تا خود شيراز سرخوش است كه مسافري گير آورده و با صداي كم،ترانه هاي «آغاسي» را زمزمه مي كند! بعد به خود مي آيد و آهي مي كشد و زيرلب فاتحه اي مي خواند. دست آخر «نصف» پولش را بابت شرمندگي يا همدردي نمي گيرد آن روزها هنوز "معرفت و همدردي" قيمت داشت
1371
مي آيم تهران.روزنامه «سلام» وخبرنگاري مي كنم و دراتاقي در طبقه آخرش، شبها مي خوابم و روزها مي نويسم. اما كم خوابي هميشگي را دارم. هنوز هم مي نويسم و هنوز هم كم مي خوابم. با خودم مي گويم بايد كاري بكنيم. هنوز مي دانم بايد كاري براي «ايران» بكنيم.تا روزي كه ايران براي ما كاري« بكند! با اين حال؛" ايران"هنوز قيمت داشت.
«تكه ناني» داشتيم«خرده هوشي»، ايماني، ديني،... و صداي اذان مرحوم مؤذن زاده، هميشه به يادمان مي انداخت كه هرچه نباشد، آن بالاها يك «خدايي»هست! خدايي كه خيلي كارها برايمان كرده، بي آنكه پرسيده باشد:«تو براي خداي خود چه كرده اي؟»
... و ؛ خردادماه 1388
مي نويسم: دردوره انقلاب وجنگ وبعد از آن، از بمباران و گرسنگي وسختي ها عبور كرديم و با «زردي فقر» ساختيم و زنده مانديم. «اميد»داشتيم. مي دانستيم روزي ايران «ساخته» خواهد شد. حالا گويا سالهاست مُرده ايم و ديگر زندگي نمي كنيمفقط زنده ايم. يكي آمده و زده به سيم آخر و مي گويد همه آنها كه در اين سالها معتمدان ما و رهبران كشور بودند، مشتي «دزد» بوده اند. رهبران كشور مي گفتند «مسئولان» دارند ما را به سمت «ارزشها» مي برند! و كشور را به «بهشت» تبديل خواهند كرد! اما حالا يكي آمده و مي گويد از همه اين سي سال، 27 سالش را ماتوسط «منتخبين مردم» و «معتمدين امام ورهبري»، «چاپيده» شده ايم! «چپاول» شده ايم! او مسئولان قبل از خود را به «فساد و دزدي» متهّم مي كند و ما را براي «حماقت» انتخاب مشتي دزد و فاسد! سرزنش مي كند و رأي مي خواهد! در مناظره تلويزيوني، روبروي نخست وزير سالهاي جنگ مي نشيند و با تهديد مي پرسد:«بگم؟ بگم؟» و عكس همسر او را نشان مي دهد تا «پرده از تخلف تحصيلي!» او بردارد! ولي فراموش كرده تا همين چندماه قبل يك «دكتر جعلي» را وزير كشور كرده بود و تا آخر از او حمايت كرد تا همين انتخابات را آن دكتر فريبكار برگزار كند! او به جز همين «اتهامات كلي» و افشاي مافياهاي خيالي، چيزي ندارد كه بگويد.اما ما را «بهت زده» مي كند! به آن 27 سال و ادعاي دزدي هاي ميلياردي و صحت و سقم اين افتراها كاري نداريم. اما به چيزهايي فكر مي كنم كه اكنون سالهاست مُرده اند. در همين چهارسال، ما چند فقره «تلفات ارزشي» داده باشيم كافي است؟ مايي كه در آغوش بمباران و گرسنگي و فقر، «زندگي» مي كرديم. در كنار «نفرت از دشمن» به وطن و خانواده و خدا عشق داشتيم وعاشقي مي كرديم. در اوج مشكلات، «گذشت» را مي شناختيم و فداكاري مي كرديم. در بحبوحه بي ناني، ما دين داشتيم. مسجد و زيارتگاه و امامزاده مي رفتيم. نذر مي كرديم. اخلاق داشتيم.. برادري داشتيم.. مرام داشتيم. در تمام آن 27 سال ما «دل» داشتيم.. در دل مان، عشق به «ايران» داشتيم.و در ايران مان، يك دنيا اخلاق و «ايمان» داشتيم! و حالا يكي آمده و در پايان چهارسال دولتش، سكوتش را شكسته تا به زعم خودش دوباره افشاگري كند! چون «ترس ازشكست» درانتخابات را به طورجدي تري لمس كرده است! حالااو،بعدازچهارسال، دوباره باجذابيت هاي «افشاگري» آمده و به ماخبرمي دهدكه ماملتي «دزد زده ايم».«چپاول شده ايم»
اما نمي گويد بزرگترين چيزهاي ما را در دوره «خود او» دزديده اند! نمي گويد در دوران خود او، «اعتماد» ما رادزديدند. «ايمان» ما را ربودند. «اخلاق» ما را چاپيدند. «برادري» را در دل برادرانمان كشتند. «وطن پرستي» را به سُخره گرفتند! غرورملي ما را پايمال كردند!
ايثار را دردل ماكشتند! وعاشقي را،غارت كردند! دين و دنيا و آخرتمان را كه از روز ازل «قيّم» بودند! بعدازاينهمه «تلفات» كه داده ايم، با خود مي انديشم:«ما را به سخت جاني خود، اين گمان نبود... هرکس در هرجا احساس مسئولیت می کند باید در حد خود در گسترش آگاهی های سیاسی، اجتماعی تلاش کند حتی با گفتن یک نکته در جمع کوچک
1390 سال
 ازصد سال پیش تا کنون 1000 میلیارد دلار نفت فروخته ایم. 114 میلیارد آن تا سال 1357 بود که حساب 110 میلیارد دلارخرج آن معلوم است
68-1358
فروش نفت110میلیارد دلار بوده که حساب 108میلیاردآن معلوم است
1376-1368
فروش نفت138 میلیارد دلار بوده که حساب132 میلیارد آن معلوم است
1384-1376
فروش نفت 158میلیارد بوده که حساب 150 میلیارد آن معلوم است
در این شش سال اخیر فروش نفت520 میلیارد دلار بوده که 458 میلیارد آن ...مال شده وحساب 82 میلیارد آنهم معلوم نیست
پول  نفت چگونه سرسفره ها رفت
 چرا بیخودی سوال میکنید!!!!!!؟؟؟؟؟

به نقل از وبسایت دکتر مهدی خزعلی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.