۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

حکایت بچه های بالا و پایین شهر شعری از قیصر امین پور




من همسن و سال پسر تو هستم ، 

 تو همسن و سال پدر من هستی. 

 پسر تو درس می خواند و کار نمی کند، 

 من کار می کنم و درس نمی خوانم. 

 پدر من نه کار دارد ، نه خانه، 

 تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛ 

 من در کارخانه ی تو کار می کنم. 


 و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است: 

 سود آن برای تو ، دود آن برای من. 

 من کار می کنم ، تو احتکار می کنی. 

 من بار می کنم ،تو انبار می کنی. 

 من رنج می برم، تو گنج میبری. 

 من در کارخانه ی تو کار میکنم. 

 و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست: 

 وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی، 

 وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی، 

 وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی. 

 من در کارخانه ی تو کار می کنم. 

 و در اینجا همه کارها به نوبت است: 

 یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی، 

 روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم. 

 من در کارخانه ی تو کار می کنم 

 کارخانه ی تو بزرگ است. 

 اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد، 

 از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست. 

 کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است. 

 و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است، 

 در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.

 در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.

 در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند.


 قیصر امین پور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.