۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

استخوانِ بی‌تاریخی شعری از احمد شاملو



تو نمی‌دانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجه‌ی یک شکست نمی‌نالد
چه کوهی‌ست!
تو نمی‌دانی نگاهِ بی‌مژه‌ی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می‌شود
چه دریایی‌ست!

تو نمی‌دانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی‌ست!
تو نمی‌دانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمی‌دانی ارانی کیست
و نمی‌دانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خنده‌یی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوان‌های پیکرش جدا کرده‌ای
چه‌گونه او طبلِ سُرخِ زنده‌گی‌اش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسه‌ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیه‌ی خون
با کلمه‌ی انسان،
با کلمه‌ی انسان کلمه‌ی حرکت کلمه‌ی شتاب
با مارشِ فردا
که راه می‌رود
می‌افتد برمی‌خیزد
برمی‌خیزد برمی‌خیزد می‌افتد
برمی‌خیزد برمی‌خیزد

و به‌سرعتِ انفجارِ خون در نبض
گام برمی‌دارد
و راه می‌رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و که می‌دود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و به مانندِ سیلابه که از سدْ، 
سرریز می‌کند در مصراعِ عظیمِ تاریخ‌اش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیه‌ی دزدانه
قافیه‌ی در ظلمت
قافیه‌ی پنهانی
قافیه‌ی جنایت
 قافیه‌ی زندان در برابرِ انسان

 و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیه‌ی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه‌یی از خون
 و از هر قطره‌ی هر سیلابه هزار انسان
 
و قطره‌قطره‌ی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلی‌ست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب می‌کند

و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه‌یی‌ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر

از آن می‌گذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.

و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگی‌ست که عاجِ گران‌بهای پادشاهی را
در انوالیدی می‌جَوَد.

و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
 با قبا و نان و خانه‌ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی
نامش نیست انسان.

و شعرِ زندگیِ او، با قافیه‌ی خونش
و زندگیِ شعرِ من
با خونِ قافیه‌اش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگی‌شان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
 
و دور از کاروانِ بی‌انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو می‌میرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بی‌تاریخی.

احمد شاملو
--

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.