۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

بختیار؛ او مرغ طوفان بود و ما طوطی ایوان


هادی خرسندی
شاعر، نویسنده و طنزپرداز
وقتی گفت:«ای مردم، از زیر دیکتاتوری چکمه می‌آئید بیرون، میروید زیر دیکتاتوری نعلین»، ما حرفش را سبک سنگین کردیم دیدیم انصافاً نعلین از چکمه سبکتر است.
غافل از اینکه چکمه را بیست و هشت مردادی باشد، حکومت نظامی ای باشد، کودتائی باشد، میزنند، اما نعلین را سالی سیصد و شصت و پنج روز (و در سال های کبیسه سیصد و شصت و شش روز) میزنند.
تازه نمیتوانستیم تصور کنیم که نعلین وقتی جا بیفتد از چکمه هم دعوت به همکاری میکند و آن وقت نعلین و چکمه با هم میزنند.

'بختیار هوشمندانه و مبتکرانه گفت که «برای پیشوا (آیت‌الله خمینی) در قم یک واتیکان درست میکنیم.» این خیلی حرف بود
تار مویت از روسری بیرون باشد، میزنند، آستین شوهرت کوتاه باشد، میزنند، عینک آفتابی را حائل پیشانی کرده باشی، میزنند. فکرش را نمیکردیم جماعتی که از شانه های مردم بالا میروند، بعدا بر پشت همین مردم شلاق میزند و عنداللزوم گاز هم میگیرند
در حاشیه بگویم که البته مطمئن هستم که تقصیر عیسی سحرخیز، نماینده مدیران مسئول جراید در هیئت نظارت بر مطبوعات بوده که حجت الاسلام اژه ای را عصبانی کرده، به طوری که ایشان اول دو تا قندان به سوی او پرتاب کرده و بعد یک جفت دندان هم بر آن افزوده. در حالی که اگر عصبانی نبود دیگر قندان پرت نمیکرد. (یا فقط یک قندان پرت میکرد) اطرافیانش هم انصاف میدهند که ایشان معمولاً بیخودی کسی را گاز نمیگیرد.
به هرحال، مطبوعاتی های ما در حکومت ۳۷ روزۀ بختیار، بی قندان و دندان آزادی را تجربه ای شیرین کردند.
بختیار به روزنامه نگاران گفته بود اگر مأموری کشوری یا لشگری مزاحم شما شد، او را بیندازید بیرون. ولی البته عیسی سحرخیز زورش به حجت الاسلام اژه ای نرسید. روزی که دچار گاز گرفتگی شد و شکایت کرد، گاز گیرنده خودش قاضی و رئیس دادگاه ویژۀ روحانیت بود. بعد از پنج شش سال هم که سحرخیز را گرفتند و بازداشت کنان کتک زدند (یا کتک زنان بازداشت کردند) و دنده اش را شکستند، همان حجت الاسلام، سخنگوی قوۀ قضائیه بود. اقلاً اگر بختیار، دولتش مستعجل نمی بود چه بسا حجت الاسلام اژه ای را رئیس شرکت گاز میکرد.
دولت خوش درخشیده، تازه ۳۷ روز هم زیادش بود چرا که بختیار اصلاً آدم آن روزها نبود. صورتش را میتراشید، کراوات می بست و ادوکلن میزد. دکترا از سوربن فرانسه داشت با دو تا لیسانس. دو زبان خارجی را به رسائی حرف میزد و با حفظ اصالت لُری، شیک و پیک و فرنگی مآب بود. نماز میت بلد نبود. اگر پیش میآمد میتوانست دو ساعت در مقابل ملکۀ انگلیس یا رئیس جمهور آمریکا بایستد و گفت و گو کند اما به نظر نمیرسید بداند کفن چند تکه است. پس صلاحیت استخدام به دربانی یک وزارتخانه را هم نداشت.
حالا با حمایت شدنش از سوی کمپانی امپریالیستی ژیلت، مأمور مخالفت با حکومت مذهبی و امت ریشدار و ته ریشدار بود. میخواست پول نفت را بدهد به تیغ ژیلت و کراوات و ادوکلن، و آب مملکت را هر روز با دوش گرفتن هدر بدهد. میگفت من اول انسانم، دوم ایرانیم، سوم مسلمان. در حالی که باید میگفت من اول مسلمانم، دوم مسلمانم، سوم هم همین طور.
اگر انیس نقاش در مأموریت اولش (ترور شاپور بختیار) موفق میشد، احتمالاً جمهوری اسلامی ترورهای دیگری هم به عهدۀ او میگذاشت و از عملیات بعدی این نقاش موفق یک گالری بزرگ ترتیب میداد.
چندان روشن بین و باسخاوت و دمکراتمنش بود که بی هیچ اجباری اولین کسی بود که آیت الله خمینی را امام خواند. (به احترام مردمی که دنبال خمینی بودند.) بله «امام» ولی با لفظ زیبای «پیشوا» که هم فارسی بود و هم اینکه طرف با «ائمه» قاطی نمیشد! آیت الله خمینی مستقیماً تشکری نکرد ولی بعدها در یکی از صحبت هایش گفت که این بختیار«خوی بیابانی» دارد!
بختیار هوشمندانه و مبتکرانه گفت که «برای پیشوا در قم یک واتیکان درست میکنیم.» این خیلی حرف بود. افسوس که پذیرفته نشد. گویا اطرافیان «حاج آقا» (هنوز به ایشان امام نمیگفتند) بیخ گوش حضرتش گفتند که «ارواح باباش میخواهد شما را پاپ کند!» در حالی که در همان ایام آیت الله خمینی در اندیشه بود که به محض گرفتن حکومت، به آقای پاپ پیغام بدهد که «برگرد به اسلام!»
در آن ایام تب آلوده یک سیاستمدار روشنفکر و لیبرال دمکرات به درد مملکت نمیخورد. جای مهر هم روی پیشانیش نبود. مملکت به نخست وزیرها و رئیس جمهورهایی که سابقۀ سینه زنی داشته باشند نیاز داشت نه این بابا که نمیدانست قبله از کدام طرف است.
اطرافیانش میگویند به جن هم باور نداشت. تازه میگفت من لائیک هستم! چند روز طول کشید تا ما بفهمیم لائیک چیست. بعدش متوجه شدیم که خودمان هم یک عمر لائیک بودیم و خبر نداشتیم.
ولی یکی از دوستان ما میگفت که من لائیک نیستم بلکه سکولار هستم. چند روز هم طول کشید تا بفهمیم فرق لائیسیته با سکولاریزم چیست؟ بعد از چند روز فهمیدیم یک فرق هائی با هم دارند! ضمناً دانستیم که در این نوع حکومت ها مؤمنین و پیروان هر دین و آئینی به اندازۀ باقی انسان ها از آزادی عقیده و ابراز عقیده و احترام شهروندی برخوردارند.
یک دوست اداره جاتی داشتیم که به ما خبر داد اگر لائیک ها بیایند روی کار، تمام تعطیلی های وفات و بعثت و عید فطر و غدیر و ضربت خوردن و تاسوعا عاشورا مالیده میشود! ما هم ریختیم توی خیابان علیه بختیار. اول میخواستیم شعار بدهیم: «ما تعطیلات میخواهیم – بعثت وفات میخواهیم- از حالا تا همیشه – تعطیلات کم نمیشه». اما تا خودمان را جمع و جور کنیم از پشت سری ها شعار آمد: «بختیار، بختیار، وافورتو نگهدار!»
شب که فراری از خستگی و سرمای روز، دور منقل نشسته بودیم و جبران مافات میکردیم، یکی از بچه ها گفت شعار وافور از نظر دیالکتیکی درست نبود چرا که بختیار در عمرش حتی یک سیگار هم نکشیده. روشنفکرترینمان در جوابش گفت: «نه ژانم. هدف وشیله را توژیه میکنه.» (به «وشیله» که رسید، وافور را مثل چماق در دستش تکان تکان داد.)
جبهۀ ملی که تنهایش گذاشت، جا نخورد و جا نزد. گفت «من مرغ طوفانم نمیترسم ز طوفان». بعد که صداقت و صلابتش را دیدند بعضی از همان جبهه چی ها از مرغ طوفان خاگینه و نیمرو میخواستند.
از فردایش قافیۀ جدید آمد و شعار عوض شد: «بختیار، بختیار، نوکر بی اختیار!»، و ما با مشت های گره کرده و لحنی کوبنده فریادش زدیم. در این شعار اما ارباب ِ معادله، مجهول بود. آنچه معلوم بود اینکه ماها خودمان نوکران بی اختیار شعارهایی بودیم که آن موقع نمیدانستیم از کجا میآید و طوطی وار تکرار میکردیم.
جبهۀ ملی که تنهایش گذاشت، جا نخورد و جا نزد. گفت «من مرغ طوفانم نمیترسم ز طوفان». بعد که صداقت و صلابتش را دیدند بعضی از همان جبهه چی ها از مرغ طوفان خاگینه و نیمرو میخواستند.
شاپور بختیار نه تنها صلاحیت زمامداری بعد از ۵۷ را نداشت بلکه در میان سیاستمداران عصر پهلوی هم وصله ای ناجور بود. در حالی که اغلب آنها به آلمان دوستی فخر میفروختند و بعض شان به علت طرفداری از هیتلر، افتخار حبس در زندان متفقین را در پرونده داشتند، بختیار جوان در جنگ جهانی دوم در نهضت مقاومت فرانسه با لشگر فاشیسم جنگیده بود.
اول بار که برایش تروریست فرستادند، آغاز زمانی بود که میرحسین موسوی آن را "دوران طلایی امام" می نامد. انیس نقاش لبنانی استخدامی، به جای کشتن بختیار، یک مرد پلیس و یک زن فرانسوی سوتی داد و موجبات کنفی تروریست های عالم را فراهم کرد.
اگر انیس نقاش در این مأموریت اولش موفق میشد، احتمالاً جمهوری اسلامی ترورهای دیگری هم به عهدۀ او میگذاشت و از عملیات بعدی این نقاش موفق یک گالری بزرگ ترتیب میداد. اما نشد و رژیمی که دو فرانسوی بیگناه را به کشتن داده بود، با شرمندگی، یک ترور بختیار به دولت فرانسه بدهکار شد!
انتظار ۱۰ سالی طول کشید تا اینکه سه مرد با ایمان که به راحتی میتوانستند در آن مملکت چیزی شده باشند (ولی دیر رسیده بودند) موفق شدند سر پیرمرد نحیف هفتاد و هفت ساله را ببرند.
آنها سروش کتیبه، پیشکار جوان بختیار را هم به عنوان بهره دیرکرد، تقدیم دولت فرانسه کردند. دو نفر از قاتلان به محض خاتمۀ مأموریت، قانوناً فرار کردند! سومی چون مقررات دولت فرانسه را رعایت نکرده بود و گیر افتاده بود به حبس تأدیبی محکوم شد.
خوشبختانه سال گذشته نوزده سال حبس ابد وکیلی راد سرآمد و در فرودگاه تهران چنانکه گویی نیل آرمسترانگ از کرۀ ماه برگشته، مقامات رسمی میهن اسلامی با شوق و شور به استقبالش شتافتند و دستش را به گرمی فشردند و حلقه های گل به گردنش انداختند و چنان کردند که بی انصاف ها، جای یک ذره غلو و اغراق و مبالغه و گزافه گویی و اگزاجره و آگراندیسمان برای هیچ طنزنویسی در هیچ زبانی باقی نگذاشتند.
اگر بختیار موفق شده بود، انقلاب عظیمی که به رهبری قائد اعظم، امام خمینی کبیر در شرف تحقق بود، ناکام میماند و توده های چپ و مذهبی تا سال های سال در عزایش آه بیست و هشت مردادی میکشیدند. مقاله ها بود که نوشته میشد، شعرها بود که سروده میشد، تحلیل ها و تفسیرها بود که در بارۀ شکست بزرگ رقم میخورد. مسکو و پکن و نجف و دمشق پر میشد از ناراضیان فراری از ایران که در فراق انقلابی که رخ نداده بود و مملکتی که بر باد نرفته بود و شلاق هائی که پشت شان را زخم نکرده بود و گلوله هایی که نخورده بودند، اشک میریختند. من هم داشتم یک نظمی، شعری سرهم میکردم:
در گوش وطن شعر سفر خواند فرشته
عمامه به سر، بال خود افشاند فرشته
میخواست که ما را ملکوتی کند اما
مع الأسف در نوفلوشاتو ماند فرشته
(سکتۀ وزنی مصراع آخر را اهل ادب به شاعر مرثیه سرای غمگین لابد می بخشودند.)
یاد شاپور بختیار به خیر و یاد احمد شاملو که او نیز در مرداد رفت. او که گفت:
«.......
ای کاش می‌توانستم.
یک لحظه می‌توانستم ای کاش
بر شانه‌های خود بنشانم
این خلقِ بی‌شمار را،
گِرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
می‌توانستم!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.