۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

با پسرم روی راه داستانی از ابراهیم گلستان

با پسرم روي راه
سر ظهر نرسيده به شهر چرخ ما دوباره پنچر شد. پياده شديم و چرخ را نگاه کرديم. راه خالي بود و ما ديگر يدکي نداشتيم چون بار اول، يک ساعت پيش، که پنچر شده بوديم يدکي را به کار برده بوديم. و اکنون بيابان خاموش بود و راه خالي لاي تپه‌ها مي‌لغزيد و برمي‌گشت ميان دشت و دور پشت کوه کبود کنار افق محو مي‌شد. پسرم پرسيد. «خوب؟»
گفتم «خوب.» و رفتم کنار راه شاشيدم.
پسرم به اعتراض نرم گفت، «بابا!» و شنيدم که خودش هم شروع کرد به شاشيدن. بعد گفت، «چي رفته توش؟»
گفتم «نعل خر! چه مي‌دونم.»
گفت «کو خر تو بيابون؟»
گفتم «آنقدر که نعلش بره تو چرخ ما گير مياد.»
بعد آمدم دوباره پيش چرخ. پهن و پخت روي خاک بود. پسرم آمد پهلويم و بعد با نوک پاي کوچکش يواش زد به چرخ. گفت، «پنچره.»
گفتم «پيشرفت کرده‌اي.» گفت «پُر رو همين يه‌ساعت پيش پنچر شد ها.»
گفتم «بدو سنگ بذاريم پشت چرخا.»
سنگ گذاشتيم پشت چرخها، و درها را قفل کرديم و از سربالايي راه افتاديم.
گفتم «بد جايي پنچر شد.»
گفت «تو سرازيري؟ پشتش که سنگ گذاشتيم.»
گفتم «نه. از سربالايي که برسيم بالا سرازير بشيم ديگه نميتونيم ببينيمش.»
گفت «خوب، نبينمش.»
گفتم «اگر کسي بياد سرش نمي‌بينيمش.»
گفت «اگه بياد سرش تا ببينيمش و برسيم بهش او هم ما را ديده و در رفته ديگه.»
گفت «بازم خوب بود.»
گفت «هيچ خوب نبود.»
گفتم «حالام خوب نيس.»
پرسيد «حالا ميريم کجا؟»
گفتم «حالا تو بيا.»
گفت «يعني از چي پنچر شد؟»
جوابش را داده بودم. براي خودش پُر حرفي مي‌کرد. پرسيد «نميشه تو لاستيکا باد نکنن که در نره؟» و باز گفت، «يا لاستيکا را سفت بسازن که ميخ نتونه سوراخش کنه؟»
گفتم «يا اصلا اتوموبيل‌ها چرخ نداشته باشن همين جوري تو آسمون راه برن؟»
گفت «خوب، ميشه هواپيما، ديگه.»
گفتم «تا اندازه‌اي.»
گفت «يا اصلا نگذارن خر تو جاده‌ها راه بره که ميخ نعلش ول بشه بره تو چرخ؟»
گفتم «هرچي بشه اين يکي اصلا نمي‌شه.»
پرسيد «براي چي نشه؟»
گفتم «آمار عزيز من، آمار.»
پرسيد «يعني چي، آمار؟»
گفتم «بزرگ ميشي ميفهمي يعني چي.»
گفت «چرا حالا نفهمم.»
گفتم «هيچ، بابا، هيچ. کلة گنجشک خوردي‌ها!» بعد رسيديم به بالاي پشته. دور، ده با درخت‌ها و کشتزارها و خانه‌ها و بام قبه‌دار کاهگل کشيدة انبارهاي غله‌ش ميان دشت پهن نشسته بود، و دورتر سواد شهر بود زير سقف دودهاي توي هم چپيده و غبار چرک و لخت. و بعد کوه بود. سد با صلابت کبود کوه، بلند.
پسرم پرسيد، «دماوند از چه قدر دور ديده ميشه؟»
گفتم «خيلي. اگر هوا پاک باشد. اگر که چشم سو داشته باشه. از نزديک نميشه.»
پرسيد «چرا از نزديک ديده نميشه.»
گفتم «چون گنده‌س.»
گفت «يکي از بچه‌ها ميگفت باباش رفته اون بالا، از قله بالا، از اون بالا دريا را ديده.»
گفتم «ما هم وقتي رفتيم دريا، قله را از دريا ميديديم.»
گفت «من دلم ميخواد برم از قله بالا.»
گفتم «بزرگ که شدي اونوقت برو.»
گفت «آه! هرچه ميخوام وقتي بزرگ شدم! من حالا ميخوام.»
گفتم «حالا که بايد فعلا بريم. پياده بريم تا برسيم به آبادي.»
تا برسيم به آبادي، راه از کنار تپه‌اي گذشت، ميان دشت، که زير آفتاب خشک و پوک مي‌نمود. روي پشته‌اش شيارهاي خشک تند و گود بود که بارش بهار خراش داده بود. خار روي تپه رسته بود. به پسرم گفتم، «ميبيني؟»
«چي؟»
«اون تپه را؟»
«خوب؟»
«وسط اين صحراي صاف.»
«خوب؟»
«وسط اين صحراهاي صاف، يه تپه کوچيک چکار ميکنه؟»
«يعني که چي؟»
«اونوقت‌ها خونه‌ها رو از گل ميساختن. بعد که کسي نگهداريش نمي‌کرد، يا توي دعوا و جنگ و بزن بزن‌ها آدم‌هاش نفله ميشدن، ميرفتن، ول ميشده، بعد هم روي هم ميرمبيده.»
«خوب؟»
«هيچ. بعد بارون و باد و آفتاب، سرما و گرما، خرابه را خوب ميکوبونده. گِل‌ها همه شل ميشدن، راه ميفتادن، اونوقت يه خونه ميشده يه تل گِل. ميبيني که شده يه تل گِل. ببين چه جور از هر جور شکل و شمايل افتاده.»
گفت «خوب، ميخواسن دوباره بسازنش.»
«کي؟»
«آدم‌هاش.»
«آدم‌هاش رفتن که اين بلا سرش اومد.»
«پس آدم‌هاش اول رفتن.»
«هميشه اول آدما ميرن.»
«کجا رفتن؟»
«رفتن زير خاک، کجا رفتن.»
به من نگاهي کرد. بعد پرسيد، «يعني خونه‌شون خراب شد روشون؟»
گفتم «آره.»
«وقتي خونه روسر آدم خراب بشه آدم ميميره.»
«گاهي ميميره.»
«گاهي ديگه چطور ميشه؟»
«سقط ميشه.»
«هر دوش که يکيه، بابا.»
«يکي نيس. بابا.»
طفلک باز به من نگاه کرد. انگار مي‌خواست فکر کند شوخي مي‌کنم يا راستي مردن و سقط شدن را دو چيز مي‌دانم. بعد نرم پرسيد، «آدم چه وقت ميميره، بابا؟» و به شيطنت اضافه کرد، «يا سقط ميشه؟»
گفتم «وقتي که نفس کشيدن از يادش بره.»
بي‌حوصله گفت «تو داري همه‌ش سر به سرم ميذاري، بابا.»
و من، به جان خودش، داشتم درست‌ترين حرف‌ها را مي‌زدم.
خاموش مي‌رفتيم. فکر کردم نکند بخواهد حرفي بزند، اما از ترس اينکه سر به سرش بگذارم خاموش مانده است. گفتم، «اگه نزديکتر به قهوه‌خونه پنچر شده بوديم بهتر بود، نه؟»
گفتم «بزن به چاک، نيم وجبي.»
«تو هم بابا همه‌ش به من ميگي نيم‌وجبي.»
«نيم‌وجبي.»
«مسابقه دوميدي؟»
«چکار کنم؟»
«مسابقه دو ميدي؟»
«زکي! با يه شلنگ که وردارم تو فوت فوتي.»
«جواب بده.»
گفتم «چه پر روه!»
گفت «جواب حرف من يا آره‌س يا نه.»
گفتم «آره.»
گفت «من ميشمارم.»
ايستاديم. يک بارکش از روبرو ميامد. پسرم شمرد، «يک...»
گفتم «صبر کن باري رد بشه.»
گفت «او اون‌ورجاده‌س...دو...»
گفتم «صبرکن رد بشه.»
گفت «او اون‌ور جاده‌س...دو...»
گفتم «ميگم صبر بکن تا رد بشه.»
صبر کرد. رد شد. بارش کاه بود. پسرم گفت، «جر زدي. حالا حاضر؟»
گفتم «حاضر.» و خم شدم و دستم را گذاشتم روي زانويم، آماده.
شمرد «يک...دو...» و دويد و گفت «سه!»
دويدم. واضح بود جلو ميافتم، من خرس گنده. اما دلم مي‌سوخت جلو بيفتم. از اين نتيجة طبيعي مسابقه چشم‌پوشي کردن هم نتيجه‌هاي ناجور داشت: هوَم مي‌کرد، شايد هم باور مي‌کرد، شايد هم لوس مي‌شد. در قدم ششم هفتم جلو افتادم. چند قدم ديگر هم رفتم. و ايستادم. نفس‌زنان رسيد و رد شد، وايساد، و گفت، «چرا وايسادي؟»
«پس چي؟»
«قبول نيس. بايد تا آخر ميرفتي.»
«تا کدوم آخر؟»
«همون آخر. دفعه اول اگر رفته بوديم من از همون اول هم جلو ميافتادم. همين اندازه هم ميدويدم برده بودم.»
پرسيدم «کدوم اول؟»
گفت «همون اول، که جر زدي، گفتي بذار کاميون رد بشه.»
گفتم «مردکة شوفر چه فکر ميکرد وقتي ميديد يک آدم خرس گنده با يه بچه فسقلي مسابقه داده، ميون راه؟»
گفت «به ما چه او چه فکر ميکرد؟ فکر ميکرد يه آدم خرس گنده با يه بچه فسقلي مسابقه دادن دارن ميدون.»
گفتم «بي‌تربيت!»
پرسيد «کي؟ شوفره؟»
گفتم «اما پر رويي، ها!»
گفت «اما من از مامانم جلو ميزنم.»
گفتم «هنر کردي. من هم از مامانت جلو ميزنم. من از مامان خودم هم جلو ميزنم. من از تو هم جلو ميزنم.»
پرسيد «قهرمان دو صدمتر کيه؟»
گفتم «من.»
«ببين، بابا!»
«چيه؟ خوب، من، ديگه.»
«چاخان!»
«چاخان چيه؟»
«راستي کيه؟»
«گفتم منم.»
«چه دروغا! درغگو را بردن جهنم گفت هيزمش تره.»
«مثل اينکه اون فضول بود.»
از کنار راه ريگي برداشته بود داشت پرت مي‌کرد ميان بيابان. بعد باز ريگ ديگري انداخت. بعد گفت، «من ميخوام بشم. تو نيستي بابا، اما من ميخوام بشم.» و ريگ ديگري انداخت.
بعد راه از کنار يک رديف درخت رفت تا به قهوه‌خانه‌هاي ده رسيد. پيش قهوه‌خانه‌ها در دوسوي راه چند بارکش ايستاده بود، من سراغ دکان لاستيک‌سازي را گرفتم که گفتند نيست، ندارند، هيچ‌کس نيست. گفتند از شاگرد راننده‌هاي باري‌ها بايد کمک گرفت، که توي قهوه‌خانه‌اند. تا دم در قهوه‌خانه چندتا گدا مرتب به ما چسبيده بودند. رفتيم توي قهوه‌خانه. توي قهوه‌خانه يک راننده که داشت ماست و نيمرو مي‌خورد گفت راهش از آن راه است و به ما کمک مي‌کند. گفت صبر کنيم تا راه بيفتد، آنوقت ما را مي‌برد تا پهلوي اتومبيل و چرخ را پنچرگيري مي‌کند و مي‌رود. پرسيد ابزار چيزي داريم، و من گفتم «جک.»
گفت «نه، براي پنچر گيري.»
گفتم «نه.»
گفت «خوب، خودمون داريم.»
ما نشستيم و از قهوه‌چي پرسيديم خوراکي چه دارد، که مرغ داشت، و چلو و تاس کباب، و تخم‌مرغ و ماست. به پسرم گفتم، «مرغ بهتره.»
گفت «با پپسي.»
به قهوه‌چي گفتم «دو ظرف مرغ، يه پپسي. پياز هم بيار.»
و به پسرم گفتم «هميشه تو سفر پياز خوبه. من از وقتي که قد تو بودم هروقت رفته‌ام سفر تو راه حتما پياز خورده‌ام.»
که ناگهان صداي دنبکي بلند شد، به ضرب تند و ريز و يکنواخت، که بعد با صداي ضربه‌اي بلند بريده شد و بعد نعره‌هاي کرنا شروع شد، و پا به پاي آن دوباره ضربه‌ها. پسرم از صندلي آمد پايين دويد رفت بيرون ببيند. از دمِ‌در نگاه کرد و سرگرداند، و به من اشاره کرد بيايم. هيجان داشت. من نگاهش مي‌کردم که روي پايش بند نبود. بعد تا به نيمه راه ميان ميز و در دويد و گفت، «بدو بيا، بابا. يه مرد لپهاش را باد کرده، انقدر. داره تو بوق، تو يه شيپور، ميشنوي بابا؟ داره همه‌ش پشت سر هم شيپور ميزنه.» و از لپهاش و دستهايش کمک مي‌گرفت، و حرفش تمام نشده دويد برگشت رفت دمِ‌در، و باز سرگرداند و گفت «بابا!» و با دست اشاره کرد که زود باشم، و باز نگاه کرد. بعد باز چند پا دويد سوي من، و گفت، «ده بابا بيا! يه آقا داره نشسته‌رو زمين طبل ميزنه. طبل را گرفته زير بغل. داره با دس طبل ميزنه.» و باز در ميان حرف دويد رفت جاي خود کنار در، و باز رو به من نگاه کرد و گفت، «بابا بجنب. زودباش ديگه.» و من به پا‌به‌پا شدن و جست و خيزهاي او نگاه مي‌کردم که قهوه‌چي رسيد و با لُنگ چرکتاب روي مشمع ميز ماليد و از ميز نزديک، نمکدان سر سرخ پلاستيکي را برداشت گذاشت پيش من، و رفت. دنبک مي‌کوفت و کرنا مي‌خواند. پسرم باز دويد آمد دستم را گرفت کشيد گفت، «ده پاشو!»
گفتم «من نشسته‌م.»
بي‌تاب نگاهي به در کرد و مي‌گفت «ده پاشو. آقاهه داره لخت ميشه!» و دويد رفت نگاهي کرد و باز به دو آمد پرسيد، «ميخواد چي بشه؟»
پرسيدم «عنتر دارن؟»
پرسيد «عنتر؟ عنتر چيه؟ آقاهه داره لخت ميشه.»
گفتم «تا کمر بيشتر لخت نميشه.»
گفت «ده پاشو بريم.»
گفتم «باباجون من، من خيلي ديده‌م. من از اين چيزها خيلي ديده‌م.»
و باز دويد رفت. قهوه‌چي يک بشقاب سبزي و پياز، يک بشقاب نان و يک ليوان آب که توش قاشق و چنگال بود آورد گذاشت روي ميز.
پسرم آمد گفت «ميخواد چي بشه؟»
بي‌حوصله گفتم «چي ميخواي بشه. نمايش ميدن. بشين بابا.»
به التماس گفت «اينجا بدن.»
«مگه ميشه، جانم؟»
«بگيم بيان اينجا بدن.»
«مگه نوکرِمان؟ قهوه‌چي مگر اجازه ميده؟»
درمانده گفت «چرا نده؟ من ميخوام ببينم. من ناهار نميخوام. يالا بريم.»
و من را کشيد و برد. آمدم بيرون.
مردي که دنبک مي‌زد نشسته بود روي يک صندلي تاشو کوتاه. کرنا‌‌زن ايستاده بود، مردي که بالا تنه‌اش را لخت کرده بود داشت گليمي را مي‌انداخت زمين، وسط. بساطشان کمي بالاتر، در آن دست راه بود که کنار سايبان پاي جوي خشک. مرد بعد با قدم دو آمد سر يک جعبه کنار مرد دنبک زن. مرد از جعبه چند صفحه گرد آهن بيرون کشيد، و يک ميله هم برداشت برد کنار گليم. به هم جفتشان مي‌کرد.
پسرم پرسيد «دارن چکار ميکنن؟»
گفتم «داري ميبيني.»
پرسيد «حالا چي ميشه؟»
گفتم «نمايش ميدن.»
«نمايش چي؟»
«نمايش ديگه. نمايش ميدن.»
مرد از صفحه‌ها و ميله يک هالتر درست کرد. بعد باز آمد از توي جعبه يک گَبُرگه بيرون کشيد، با دو ميل و يک فنر، هر کدام را يکي‌يکي مي‌برد مي‌گذاشت کنار گليم و برمي‌گشت. اين کارها را با قدم دو مي‌کرد، و در دويدن‌هاي برگشتن، زانوهايش را بالا مي‌پراند، و روي پنجه بود، و بالاتنه برهنه‌اش را شق مي‌گرفت.
گفتم «ميخواي به قهوه‌چي بگم ناهار را بياره اينجا، آها؟»
خوشحال شد گفت «آره. آره.» و خوشحال بود. گفت «آره. باباجون.»
رفتم به قهوه‌چي گفتم ناهار را بياورد بيرون. و آمدم بيرون. نشستيم پشت ميز فلزي کهنة سبزي کنار خمرة آبي که لاي چارپايه چوبي بود. نشستيم بچه‌هاي گدا آمدند. پولشان دادم رفتند. مرد کرنازن با گونه‌هاي ورم کرده مي‌دميد و آهنگ، مانند دايره‌اي تنک، دور يکنواخت داشت. مردي که دنبک داشت اصلا نمي‌جنبيد، مانند چوب، انگار کاشته بودنش. و مرد ورزشکار سبيلي کلفت داشت، و پشت گردنش کلفت بود، و موهاي کله‌اش کوتاه، مانند ميخ ايستاده بود، و روي بازوها خالکوبي داشت که از دور تيره بود، نمي‌شد بگويي که نقش چيست، و سينه‌اش پر بود، و بازوان سنگين داشت، اما شکم جلو نيامده بود، و کمر باريک بود يا اگر نبود از بس که شانه‌هايش پهن، و سينه‌اش پر بود اينجور مي‌نمود. کوتاه بود.
پسرم جست رفت روي صندلي ديگري نشست، انگار فرق داشت و در جاي تازه خوبتر مي‌ديد. شاگرد قهوه‌چي بشقاب نان و سبزي و ليوان قاشق و چنگال را آورد روي ميز گذاشت. پرسيدم «پپسي چطور شد؟»
گفت «الساعه.»
و مرد ورزشکار دور گليم ميان بساط مي‌گرديد، با پاي دو، و روي پنجه پا مي‌پريد، و زانوها را بالا مي‌پراند، و مشت‌هاي گره کرده را تا حد شانه‌ها مي‌برد، و گاهي ميان دو يک چرخ در هوا مي‌زد، و مي‌دويد. مرد دنبک‌زن زد زير آي‌آي گفتن آواز، و بعد خواند، «دليري...» و مکث کرد، و محکم به دنبک کوفت، بازخواند، «دليري...که بُد...نام او...» و با غلت دادن صدا مي‌خواند، «اشکبوس.»
مرد کرنازن فرياد زد، «جانم!»
و «پق!» صداي پولک پپسي که باز شد.
پسرم پرسيد، «حالا چي ميشه؟»
شاگر قهوه‌چي برگشت.
گفتم «پپسي.» و بطري را به او دادم، و يک تکه از پياز پيچيدم لاي نان لقمه گرفتم.
پسرم پرسيد «گفتي عنتر، عنتر کو؟»
گفتم «عنتر؟»
و او دوباره حواسش به ديدن بود. و مرد همچنان دور گليم مي‌چرخيد. پياز تند بود. مرد دنبک‌زن مي‌خواند، «...سر هم نبرد... اندر آرد... به گرد.» کرنازن خميازه مي‌کشيد، شاگرد قهوه‌چي ناهار را آورد. همين‌ وقت يک بارکش رسيد و نزديک ما نگاهداشت، بي‌خاموش کردن موتور، که ديگر صداي دنبک‌زن از پشت آن نمي‌آمد. و بوي دود تندي داشت. ما نگاه مي‌کرديم. و مي‌خورديم. مرغ مزة جوشيدگي در آب مي‌داد. اما پياز تند بود. پيدا بود دنبک‌زن هنوز مي‌خواند، حتي گاهي تحرير مي‌دهد. و مرد ورزشکار دور گليم با زانوان به بالا جهنده و با پشت شق و مشت گره کرده مي‌دويد، راننده روي گاز فشار آورد، و دود تيرة بد سوختن در فضا پر شد.
گفتم «بابا، بلند شو بريم تو.»
گفت «ما تازه اومديم بيرون.»
گفتم «بيرون ديدي که هيچ خبري نيس، جز بوگند دود و زق زق اين باري.»
گفت «من ميخوام ببينم آخرش چطور ميشه.»
گفتم «لعنت به پنچري.»
از جا بلند شدم. لقمه در دهان گذاشتم. رفتم تو. رفتم ببينم آيا راننده آماده است. راننده خواب بود. در پشت ميز، سر روي دست روي ميز خوابيده بود. برگشتم. شاگرد او که مرا ديده بود آمد گفت «همين الان. يه چرت کوچک بعد از ناهاره، الساعه.»
پسرم گفت «اينجا همه‌ش دوده، بريم نزديک.»
گفتم «بريم.»
رفتيم از اشکبوس ديگر خبر نبود. يا از اقتضاي نمايش او را به گوشه‌اي گذاشته بودند، يا پيکان که بر سر انگشت بوسه داده بود از مهره‌هاي پشت کشاني گذشته بود. دنباله دلاوري پورزال در لاي تِرتِر ماشين و دود آن از بين رفته بود. اما دنبک‌زن به دنبک خود مي‌کوفت، کرنازن به قوت در بوق مي‌دميد، و ورزشکار با مشت‌هاي گره کرده مي‌دويد -دور گليم پاره خود مي‌دويد. در گوشه بساط، بچه‌هاي گدا بودند. دنبک‌زن، ما را که ديد، بنا کرد به محکم زدن، و از هر کسي که غلام علي است دعوت به رزق بچه‌ها کمک کردن. پهلوي دَکه‌هاي کنار درخت‌ها پنج شش مرد به ديوار تکيه داده يا بر سر دو پا نشسته، تماشاي معرکه مي‌کردند.
پسرم گفت «اين چرا ميدوه؟»
گفتم «بدنش را آماده ميکنه.»
«يعني چي؟»
«براي اينکه نمايش بده.»
«يعني چي؟»
«براي اينکه نمايش بده بدنش را آمده ميکنه.»
«يعني چه؟»
«ده!»
«نمايش چي؟»
«به!»
شاگرد راننده صدا ميزد «آقاي عزيز. بفرمايين، ميريم.»
پسرم پکر شد. گفت «ميخوام تماشا کنم.»
گفتم «خوب، دفعه ديگه.»
گفت «يعني چه، دفعه ديگه؟»
گفتم «بريم. بريم، ديگه.» و خواستم راه بيفتم.
گفت «من ميخوام تماشا کنم.»
شاگرد راننده گفت «تشريف بيارين، آقا.»
پسرم دستم را گرفت که نگاهم دارد. گفتم «بريم، بابا، بريم. مردک منتظر ماس.»
گفت «با يه کاميون ديگه بريم.»
گفتم «کدوم کاميون؟»
گفت «با کاميون بعدي. بمونيم تماشا کنيم.»
گفتم «کاميون بعدي کو؟ کدوم کاميون بعدي؟»
گفت «چطور ميگي دفعه ديگه تماشا کنيم؟»
دستش را کشيدم. هم خودش را نگاهداشت، و هم مرا کشيد که نزديکتر رويم. راننده آمده بيرون سوار شد، ماشين را روشن کرد.
گفتم «مردم را معطل نکن، بريم.»
انگار مي‌خواست گريه کند، گفت «من اينجام او اونجاس. خوب بره.»
راننده بوق زد.
داد زدم «آمدم. الآن.» و به پسرم گفتم «مسخره کردي‌ها. ده يالا.»
گفت «من ميخوام نگا کنم.»
محکم گفتم «لوس نشو، يالا.»
گفت «به من چه تو ميخواي پنچرگيري کني - من ميخوام تماشا کنم.»
گفتم «زکي!»
گفت «من ميخوام تماشا کنم.»
گفتم «مگر تو با من نيستي؟ مگر تو توي اين ماشين نيومدي؟ مگر نبايد بريم شهر، بريم خونه؟»
گفت «چرا من تماشا نکنم؟»
راننده بوق زد. با دست اشاره کردم، آلآن، همين الآن.
اين مردک، اين پهلوان نمايشگر، هي مي‌دويد؛ و باز مي‌دويد؛ و دنبک‌زن انگار خستگي نمي‌فهميد، هي مي‌زد؛ و کرنازن، با آن دو لپ ورقلمبيده، با آن دو چشم سرخ از بس فشار و فوت. و مي‌ديديم طفلک گناه ندارد، مي‌خواهد. گفتم، «بمون. خيلي خوب، بمون.» و گفته بودم، ديگر. حالا چه جور بماند؟ گفتم، «تو بچة عاقلي. همين گوشه باش. مواظب باش...» و کار پرتي بود. خيلي پرت. اما گفتم، «...مواظب باش. يا بهتر، برو بشين سر اون ميز.» و ميز ناهار خوردنمان را بهش نشان دادم، ولي گفتم «...نه. اونجا که دود بود. خلاصه مواظب باش. همين جا باش.» دست کردم يک ده ريالي، سکه، با چهار پنج تا دو ريالي به او دادم. گفتم، «وقتي که ديدي مردم پول ريختن، اگر خواستي تو هم بريز. اما نه همه‌ش را. نه يه دفعه. مواظب باش.» و دستي به پشت کله‌اش زدم، رفتم نشستم کنار راننده.
راننده گفت «آقا پسر چطور؟»
گفتم «هه!» و ديدم سکوت کافي نيست، گفتم «خسته‌ش بود. گفتم بمون تماشا کن تا من بيام. بچه‌ن.»
لبخند زد. خواب‌آلود بود. از پنجره سرک کشيدم او را ديدم کنار بساط ايستاده است، انگار تنها کسي‌ست که من مي‌شناسمش. وقتي که باري راه مي‌افتاد، دستي به او تکان دادم. شايد نديد. رفتيم.
در راه راننده گفت «چن سالشه؟»
گفتم «نُه.»
گفت «ماشالا.»
و من به راه که در دشت مثل جويي بود نگاه مي‌کردم. هرگز از نقطه‌اي چنين بالا من روي راهي نرانده بودم.
راننده گفت «ماشالا خوش زبون هم بود.»
گفتم «خيلي وراجه.»
گفت «تا کوچکن بگذار هر چه از دلشون ميگذره بگن.»
گفتم «من موافقم آدم هر چه از دلش ميگذره بگه. من فقط با پرت گفتن مخالفم.»
راننده گفت «اما سفر با بچه – بايد چيزي باشه، ها.»
لبخندکي زدم.
گفت «وردستون نشسته همه‌ش حرف ميزنه.»
گفتم «چرت ميزنه.»
انگار نشنيده بود مي‌گفت، «تعريف ميکنه. آواز ميخونه. سرگرم ميکنه.»
گفتم «گاهي.»
گفت «من وقتي بچه بودم – من بابام شوفر بود، انقدر دلم ميخواس منو همراه خودش سفر ببره. هيچوخ نبرد.»
راه از آفتاب برق مي‌انداخت.
گفت «تا وقتي که مُرد هم نميگذاشت که من شوفري کنم.»
گفتم «عجب.»
گفت «اصلا بچه دلخوشيه.»
گفتم «بستگي داره.»
گفت «نه، بچه دلخوشيه. آدم که بچه داشته باشه، خيلي فرق داره.»
با پوزخند گفتم «فرقش اينه که بچه داره.»
گفت «اما شما دلي دارين ها که تنها ولش کردين.»
مي‌دانستم کار پرتي بود.
گفت «اما من، اگر که بچه‌ام ميشد، فکر نميکنم تنها، ببخشيدا، ميگذاشتمش. اونجا.»
مي‌دانستم که دير بود، و با وجود قرصي دلم او را نمي‌بايست تنها گذاشته باشم.
گفتم «نه، او معرکه نديده بود، سرگرم هس.»
ديگر چيزي نگفت. از پيچ گذشتيم و در سرازيري ماشين پنچرمان در کنار راه پيدا شد.
گفتم «ممنون. اونجاس.»
راننده گفت «قصدي نداشتم ها. ميبخشين.» و ترمز کرد.
پياده شديم. کمک کردم، و در سکوت جک زديم و چرخ را درآورديم. پنچر گرفته شد. شاگرد او تلمبه زد. بعد نوبيت به چرخ پنچر ديگر رسيد. آنهم که رو به راه شد هرچي کردم مزدي به او بدهم فايده نکرد. تعارف کرد. حتي نمي‌گذاشت به شاگردش هم انعامکي برسانم. وقتي که راه مي‌افتاد گفت، «قصدي نداشتم، ها. ميبخشين.»
گفتم «واقعا ممنون. اما راستي بي‌لطفيه. اينهمه زحمت – واقعا که شرمنده‌م.»
گفت «اختيار دارين. معذرت از ماس.» و روشن کرد.
من هم سوار شدم راه افتادم.
وقتي به ده رسيدم ديدم از روي جوي پهلوي خمره پريد آمد کنار راه دست تکان داد تا ببينمش. راحت شدم و به خود گفتم «ديدي؟» و مي‌ديدم که معرکه ديگر نبود و از رديف باريها ديگر چيزي نمانده بود. در پيش قهوه‌خانه نگه داشتم. قهوه‌خانه خالي بود.
در را باز کرد تا سوار شود و گفتم. «بريم؟» و آمد تو.
پرسيدم «خوش گذشت؟»
و آهسته راه افتاديم. مي‌ديدم گليم معرکه را جمع مي‌کردند. و مرد پهلوان نشسته بود. کت روي شانه‌هاي لختش بود، و داشت چاي در نعلبکي مي‌ريخت، فوت مي‌کرد. رد شديم. بيرون ده که بيابانِ باز بود تند کردم.
بعد گفتم «خوب؟»
بعد گفتم «خوب باشه. که با ما نيومدي.»
چيزي نگفت.
گفتم «نيومدي سوار باري شي. از بس بلند بود انگار توي هواپيما از روي جاده ميرفتي.»
گفت «کاشکي آدامس خريده بودم.»
گفتم «آدم نبايد رفيق نيمه‌راه باشه.»
پرسيد «يعني چي؟»
گفتم «هيچ، با من نيومدي.»
گفت «من از برگشتن خوشم نميومد.»
گفتم «چه برگشتن؟ پنچر گرفتن بود.»
گفت «کاشکي آدامس خريده بوديم.»
گفتم «آدامس.» و روي دکمه خودکار راديو فشار آوردم. روشن شد. تهران خبر مي‌داد. گفتم، «نگاه کن که چقدر وقت بيخودي تلف کرديم! يه پنچري قريب دو ساعت!»
بعد پرسيدم «خوب يارو چکارها کرد؟»
پرسيد «کي؟»
گفتم «پهلوونه، ديگه.»
«دويد.»
«دويد؟»
«خيلي دويد.»
«خوب.»
«بعدش خسه‌ش شد نشس.»
«نشس؟»
«خودت ديدي، نشسته بود.»
پرسيدم «نمايش چي داد؟»
راديو خبر مي‌‌داد، خبرهاي رسمي کشور.
گفتم «ها؟»
گفت «نمايش؟ نمايش چي؟ گفتم، دويد.»
گفتم «گفتم دويدن براي گرم شدن بود. آخرش چه شد؟ غير از دويدن و دنبک؟»
گفت «اون يارو هم که شيپور داشت.»
گفتم «خوب؟»
گفت «خوب، ديگه چي؟ همين.»
گفتم «گَبُرگه؟»
پرسيد «ها؟»
گفتم «گَبُرگه – اون ميلة آهني که مثل کمونه.»
پرسيد «خوب؟»
پرسيدم «گرفت؟»
پرسيد «از کي؟»
گفتم «زورت مياد جواب بدي. انگار؟»
گفت «انگار دعوا داري؟»
راديو خبر ميداد. خبرهاي کشور بود.
گفتم «خوب، بگو.»
گفت «گفتم. هر چه بود گفتم که.»
پرسيدم «وارو نزد؟ ميل هوا ننداخت؟ وزنه ورنداشت؟ هالتر نزد، ميله خم نکرد؟ لخت روي شيشه شکسته نغلتيد؟ زنجير دور سينه نترکونه؟ دسه ورق يا صفحه‌هاي آهن پاره نکرد؟»
و از زير چشم مي‌ديديم سرگرداند، و خرده رحده خيره به من ماند. ساکت شدم. راديو همچنان خبر مي‌داد.
پرسيدم «خوب؟»
گفت »نه. نکرد.»
پرسيدم «پس چه کرد؟»
گفت «گفتم، ديويد. بعد خسته شد نشس.»
پرسيدم «مردم هيچ نگفتن؟»
گفت «کدوم مردم؟»
گفتم «مردم. مردم که دور معرکه بودن.»
گفت «هيچکس نبود.»
اخبار همچنان ادامه داشت.
گفت «تشنمه. اشکي آدامس خريده بودم.»
گفتم «چرا نخريدي؟»
گفت «نداشتم.»
گفتم «من که بهت دادم.»
گفت «من هر چه پول داشتم انداختم روي گليم.»
گفتم «مگر نگفتم؟ وقتي ديدي کاري نميکنن چرا دادي؟»
گفت «او داشت ميدويد، اونام بوق و طبل ميزدن. خيال کردم کار يعني اين.»
پرسيدم «چطور کسي نيومد؟»
گفت «از کجا بياد؟»
گفتم «از ده، از مغازه‌ها، از توي قهوه‌خونه من چه ميدونم.»
گفت «اونا که توي پياده‌رو بودن اول که جمع شدن. اما وقتي شيپورزن گفت پول بدين، همه رفتن. من اول پول کنده را دادم، انداختم وسط. انگار هيچکس نديد. بعد هرچه خرد داشتم ريختم، که جلنگ ريخت. اونهام که توي پياده‌رو بودن از اونجا نگاه ميکردن. بعد هم، بابا، نشس. شيپورزن هم که خسته شد. گفت خسه‌مه. فحش دادا گفت بسه، خسمه. اما دنبک‌زن پشت هم ميزد. بعد باري‌ها رفتن. اونوقت شيپورچي بلند شد و رفت پول را ورداشت. رفت توي قهوه‌خونه چاي آورد برد پيش پهلوان و دنبک زن، و بعد هم خودش نشست به خوردن. من نگاه ميکردم. يه‌هو نگاه به من کرد دادا زد، «چي ميخواي، بچه؟ رد شو!» انگار دعوا داشت. دعوا داشت. رفتم نشستم تا تو برگردي.»
و راديو مي‌گفت «پايان بخش خبرهاي کشور. اکنون...»
و من خيال ورم داشت مبادا دوباره پنچريم. نگه داشتم، خاموش کردم، پياده شدم. دور چرخ‌ها گشتم، به هر کدام تي‌پا زدم، و گوش مي‌دادم. اما همه درست بود. صحرا بزرگ و آفتابي بود، و با صداي باد در لاي خارها مي‌خواند.
رفتم سوار شدم، و کليد را چرخاندم روشن کنم. راديو دوباره به کارافتاد. دنبالة خبرها بود. خبرها مهم نبود. اخبار جنگ ويتنام، جنگ در يمن، جنگ در شمال عراق، امکان حمله اسرائيل، يا به اسرائيل، امکان جنگ هند وپاکستان... خبرهاي معمولي.
گفت «تشنه‌مه.»
گفتم «داريم مي‌رسيم.»
آذرماه 1345
ابراهیم گلستانمنبع: دیباچه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.