۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

نقشبندان داستانی از هوشنگ گلشیری


نقشبندان

وقتی رسیدیم در خم رو‌به‌رو زنی سوار بر دوچرخه می‌گذشت. هنوز هم می‌گذرد، با بالاتنه‌ای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین كوتاه سفید. ركاب می‌زند و می‌رود و موهایش بر شانه‌ای كه رو به دریاست باد می‌خورد و به جایی نگاه می‌كند كه بعد دیدیم، وقتی كه زن دیگر نبود، خیابانی كه به محاذات اسكله می‌رفت و بعد به چپ می‌پیچید تا به جایی برسد كه هنوز هست، ‌اما نشد كه ببینیم. زن رفته بود. تقصیر هیچ كدام‌مان نبود كه دیگر ندیدیمش، گرچه وقتی دیدم كه نیست فكر كردم كه شیرین به عمد نگذاشت. با ‌این همه هنوز می‌بینمش كه گوشه‌ی بلوزش باد می‌خورد. شلوارش كتان مشكی بود. صندل ‌این پایش را هم می‌بینم كه بند پشت پایش را نبسته است. پا می‌زند و صورتش را راست رو به باد گرفته است و می‌رود. یك لحظه كنار پیاده رو ‌ایستادیم تا شیرین پیاده شود و سیگاری برای هر دوتامان بگیرد و من فقط فرصت كردم یك بارهم بالاتنه‌ی خم شده و سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم. بعد وقتی به سر پیچ رسیدیم یادمان رفت، چون با سوت كشتی به دریا نگاه كردیم. داشت پهلو می‌گرفت و مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ‌ایستاده بودند. دست تكان نمی‌دادند. بعد به صرافت زن افتادم كه دیدم خیابان تا آن‌جا كه پیچ می‌خورد خالی است. ‌اما روی اسكله عده‌ای‌ ایستاده بودند و ماشین‌هاشان را به محاذات اسكله، سپر به سپر، پارك كرده بودند و مثل شیرین كه پیاده شده بود دست تكان می‌دادند. خواستم به بهانه‌ی پارك كردن جلوتر بروم. شیرین گفت‌: «مگر نمی‌بینی كه جا نیست؟ همین جا باش ما حالا می‌آییم.»

آن آخر سر پیچ جا بود. فكر كردم پس هنوز ‌امیدی هست كه با هم برگردیم. نیامد. پس ندیده بود كه ركاب می‌زند و می‌رود. حالا هم می‌رود حتی اگر پیر شده باشد مثل من یا حتی شیرین، و صبح به صبح به مهتابی یكی از آن خانه‌های دو طبقه‌ی رو به دریا می‌آید، با بلوز سفید و شلوار كتان مشكی، دستی بر نرده می‌گذارد تا آن دست را سایبان صورت برافراشته‌ی رو به دریا بكند و ببیند كه بر عرشه از تازه رسیدگان چه كسی‌ آشناست.

همیشه همین طورها می‌شود، مثل من كه حالا ‌این‌جا هستم در ‌این بهار خواب و مشرف به كوچه‌ای بی‌عابر و چشم‌اندازم بام‌های كاه‌گلی است كه رنگ یك ‌دستشان را فیروزه‌ی گنبد دوازده ترك بابا اسماعیل می‌شكند تا كی باز بهار شود و كارت پستال شیرین با یك هفته ‌یا حتی ده روز تأخیر برسد. سالگرد ازدواج‌مان هم یادش مانده است و هر بار همان كارت پستال كاج‌های سبز را می‌فرستد با لكه‌ی زردی به جای خورشید، انگار كه ده دوازده‌تایی كارت یك شكل خریده باشد، یا حتی بیست و چند تا، اگر تا آن وقت بماند یا یادش بماند. بچه‌ها، مازیار و زهره هم فقط سالی دو نامه می‌نویسند، كه حالا دیگر همه‌اش انگلیسی است، هر بار هم عذر می‌خواهند كه فارسی یادشان رفته است. و من نه كارت پستال می‌فرستم و نه نامه‌ می‌نویسم.

بله، همین طورهاست؛ آدم دنبال چیز دیگری می‌رود، ‌اما به جایی دیگر می‌رسد، مثل همان اوایل جنگ وقتی در وضعیت قرمز آدم بیرون بود و دست به دیوار می‌رفت، تاریكی چنان غلیظ بود كه انگار تاریكی می‌بردمان، یا مثل ما دو تا كه به پیشواز بچه‌ها رفتیم تا یك ماهی همه با هم یك جا بمانیم و كم‌كم به بچه‌ها بفهمانیم كه چرا می‌خواهیم جدا بشویم، یا من بگویم كه چرا برمی‌گردم،‌ اما حالا به‌این‌جا رسیده‌ایم و هر بار هم كه به‌ یاد چیزی می‌افتم كه آن‌جا هست، یا نامه‌ای می‌رسد، یا كارت پستال‌های یك شكل و یك ‌اندازه می‌رسند، فقط همان خم خیابان را می‌بینم و خورشید را كه بزرگ ‌اما سرد سر از دریا برآورده است و افق رو‌به‌رو را نارنجی مایل به زرد كرده است. نه، خورشید از آن راسته كه بالا می‌رفتیم پیدا نبود، فقط رنگ نارنجی مایل به زرد افق بود و در خیابان و حتی كنار ساحل، وقتی باز نگاه كردم كسی نبود.‌ اما هست، مثل نوار فیلمی ‌‌كه همه‌اش برداشت‌های مكرر است از آن‌چه دیده‌ام. برای همین هر روز صبح از ساعت شش ‌ و نیم كه لقمه‌ای می‌خورم و‌این كَرَمِ ننه رباب را می‌فرستم كه تا پیش از ظهر به هر جا می‌خواهد برود، تا من بنشینم مگر ‌این بار بشود و بعد، وقتی در نمی‌آید می‌آیم به ‌این بهار خواب تا نیم ساعت هم شده توی ‌این صندلی چرمی ‌بنشینم و به هیچ چیز فكر نكنم. نمی‌شود. آدم تنها نمی‌تواند باشد، حتی سنگ هم، یك تكه كلوخ هم تنها نیست یا آن بند درخت كه حالا فقط یك پیراهن سفید مردانه رویش تاب می‌خورد و به هر ده دقیقه زن لچك به سری می‌آید تا باز برش گرداند.

به شیرین اگر راستش را می‌گفتم حتما می‌گذاشت یك شب دیگر بمانیم. با بچه‌ها و حتی در همان مهمانخانه‌ی سوت و كور. گفته بودند فقط یك جا هست. سه خیابان كه بیشتر نداشت. یكی را ندیدیم و آن یكی هم كه به محاذات اسكله بود و خانه‌ی جاشوها یا كارمندان دفتری بندر و پست و بانك بود. همان اوایل‌ این یكی خیابان پیدایش كردیم. باز هم می‌شد برگردیم به همان جا و وقتی بچه‌ها را راضی كردیم، یك شب دیگر بمانیم تا من باز فردا ببینمش كه ساعت نه و ربع كم از ساحل‌این طرف می‌آید، بعد ركاب زنان تمام پیچ را با پشت خم و سر برافراخته رو به باد می‌رود. مازیارمان هم خواست بمانیم. ‌اما زهره همه‌اش می‌پرسید‌: «چرا با هم ‌آمدید؟ طوری شده؟»

حالا همان جاست. بیست ‌ ودو ساله است. شوهر و دو بچه‌ی دوقلو دارد كه عكس‌هاشان را دارم. همین پارسال، نه، پیرارسال با نامه‌اش فرستاد. تازه متولد شده بودند و یكی ‌این طرف یكی آن طرف روی دامنش خوابیده‌اند و دیوید هم بالای سرشان خم شده است و سرش را گذاشته است روی موهای زهره كه به من رفته است. چاقتر از وقتی است كه هنوز چیزی از فارسی سرش می‌شد‌: «پاپا، من حالا چاقتر هستم.‌ اما خواهم رفت كه خودم را لاغر كنم مثل آن وقت كه تو ‌این‌جا ‌آمدی.»

لاغر و سبزه بود با موهای سیاه و بلند. گمان نمی‌كنم دانشكده‌اش را تمام كرده باشد. گفتم‌: «چطور است شب را‌ این‌جا بمانیم؟»

دست بر شانه‌ی شیرین گذاشت‌: «باشد بمانیم.»

شیرین فقط شانه بالا ‌انداخت. حالا هم هر سال جایی است‌: اول كه لندن بود؛ بعد رفت آلمان، كارت پستال‌ها را آن‌جا خرید، بعد از كانادا تبریك عید فرستاد. حالا از نیویورك می‌فرستد، كارت پستال‌های آلمانی را از آن‌جا می‌فرستد. برای تبریك عید هم فقط دو خط می‌نویسد‌: «آقای جواد بهزاد عزیز،‌ این عید باستانی را كه‌ یادگار اجداد ماست به شما و خانواده‌ی محترمتان تبریك عرض نموده سلامتی و شادكامی‌شما را از درگاه ‌ایزد منان خواستاریم.»

هر سال هم خطش پس می‌رود، انگار از روی سرمشقی رو نویس می‌كند و هر بار "د" یا "ر" یا حتی دو نقطه‌ای جایی كم می‌گذارد. بچه‌ها در تعطیلات عید میلاد و تابستان نامه می‌نویسند، اوایل به فارسی بعد كه نامه‌ی مازیار از استرالیا رسید یك درمیان به فارسی و انگلیسی بود. حالا دیگر فقط به انگلیسی می‌نویسد، كتاب‌هایی هم می‌خواند به فارسی تا یادش نرود. گاهی هم سوالی می‌كند، مثلا جایی می‌بیند كه عربسك نوشته‌اند كه می‌خواهد بداند به فارسی چه می‌گوییم، یا مینیاتور را به فارسی چه گفته‌ایم یا موزاییك را. مهندس معدن است، زن ژاپنی گرفته است و چند پچه هم دارند. نشمرده‌ام. آخر هر نامه هم ساچیكو و فلان و فلان و فلان سلام می‌رسانند، به پدربزرگشان. حداقل ‌این یكی یادش نرفته است. هیچ وقت هم، به خلاف خواهرش، گله نمی‌كند كه چرا جوابش را نمی‌دهم. چه بنویسم؟ یا كدام را بفرستم وقتی هنوز تمام نكرده‌ام؟ شیرین نوشت كه تو بیا، رفتم.‌ اما از آن‌جا یك ماه هم نشده برگشتم. گفتم هر چه هست مال شما من بازنشتگی‌ام هست و آن خانه‌ی پدری. خطی هم گاهی می‌كشم و می‌فروشم. نمی‌كشم و نمی‌شود، انگار آدم بخواهد راه بر تاریكی ببندد. مهمتر از همه كانون نور است و سمت غلظت سایه. صبح دیگر هوا آفتابی بود، ‌اما شاید در سایه‌ی كشتی می‌رفت. ولی صورتش روشن است و تارهای مواج موهای خرمایی‌اش، كنار خط گردن و روی شانه‌ی آن طرف طلایی می‌زد. كشتی هم باید باشد و آفتابی كه حتما سرد و بزرگ بر بالای افق آویخته بود. بچه‌ها هم باید باشند كه بالأخره وقتی شیرین را دیدند، دست تكان دادند شیرین هم دست تكان می‌داد و حالا در نیویورك صندوق‌دار فروشگاه لباس بچه گانه است و شب با قطار می‌رود تا نزدیكی‌های خیابان بیست و هفتم و بعد پیاده تا ساختمان نمی‌دانم چندم و تا طبقه‌ی پنجم هم از پله‌ها می‌رود بالا و به آپارتمانی كه فقط دو صندلی راحتی دارد و یك كاناپه كه شب‌ها تخت می‌شود و هر شش ماه هم مجبور است شیمی‌ درمانی بشود یا اصلا بگذارد یك جای دیگرش را ببرند. ندیده‌ام. یك چراغ مطالعه هم كنار كاناپه‌ یا تخت شب‌هاش هست كه وقتی قرصش را می‌خورد و چشم‌بندش را می‌زند دستش را دراز می‌كند و چراغش را خاموش می‌كند و در آن تاریكی بی‌هاله‌ یا مرز اصلاً به صرافت نمی‌افتد كه چرا باز گفتم‌: «من كه فكر می‌كنم بهتر بود یك شب دیگر آن‌جا می‌ماندیم.»

شیرین گفت‌: «كه چه بشود؟ مگر ندیدی؟»

گفتم‌: «شاید یك‌ اتاق دیگر برای‌مان خالی می‌كرد.»

فقط یك‌ اتاق خالی داشت. دیر وقت رسیدیم. ردیف چراغ‌های زرد خیابان روشن بود. مه هم بود. غلیظ نبود. فانوس دریایی را در آن دورها می‌دیدیم. سر در مهمانخانه روشن نبود. در ورودی دو لنگه بود. پرده‌هاش را هم كشیده بودند. بالای در از نور چراغ سر تیر روشن بود. ماشین را همان‌جا طرف چپ، گذاشتیم و پیاده شدیم، شیرین از آن طرف و من از‌این طرف. از لندن تا آن‌جا همان‌قدر حرف زده بودیم كه دو آدم غریبه حرف می‌زنند، وقتی بالاجبار همسفر باشند. نمی‌توانست بیاید. به آلمان می‌رفت و من بعد از‌اینكه شش ماه در تركیه انتظار كشیده بودم فقط برای دو ماه اجازه‌ی اقامت گرفته بودم. بچه‌ها را فرستاده بود هلند با همكلاسی‌هاشان. دعوا نكردیم. گفت‌: «نمی‌آیم می‌بینی كه نمی‌توانم.»

نشانم هم داد. سطح صافی بود با دو خط مایل. سرم را زیر ‌انداختم‌، اما وقتی به صرافت افتادم كه باید چیزی بگویم تا مثلا دلداریش بدهم و سر هم بلند كردم، دیدم با دو پستان پر روبه‌رویم ایستاده است و دارد دكمه‌های بلوز چهارخانه‌اش را می‌بندد. موهایش هنوز بود.‌ این‌هاست، باز هم هست، ‌اما نمی‌خواهم و هر روز از شش‌ونیم تا همین ساعت فقط همان رو‌به‌رو را طرح می‌زنم تا بعد كه نیم ساعت‌ این‌جا نشستم بروم و تمامش كنم‌. اما تا ظهر فقط می‌رسم دستش را بكشم یا موهای ریز و مواج را طلایی بزنم، به نشانه‌ی بادی كه از روبه رو می‌وزد یا آفتابی كه از آن‌جا شاید از كنار‌ اتاقك ناخدا به سر و صورتش می‌تابد كه رو به باد گرفته است و ركاب می‌زند و می‌رود.

اگر می‌ماندیم باز می‌دیدمش. باز كه گفتم، شیرین گفت‌: «فایده‌ای ندارد؛ ‌اما اگر تو می‌خواهی برو.» همان وقت هم که گفت رفتم تا فقط كنارش روی آن تخت باریك تك نفره دراز بكشم. چشم‌بند زده بود. فقط همان یك‌اتاق خالی را داشت. بالأخره كه در را باز كرد و راهمان داد، گفت. چراغ قوه دستش بود، روشن بود. بعد چشم‌هایش را دیدم، وقتی چراغ راه پله را روشن كرد‌: گرد بود و سرخ. اول پول را گرفت. كلاهی پشمی‌‌هم سرش بود و پالتویی هم روی دوشش. كلید را به شیرین داد و گفت. من كه نمی‌فهمیدم. شیرین هم خم شد و باز پرسید.‌ این‌بار فقط شماره‌ی‌ اتاق را گفت و ‌اشاره كرد. شیرین پرسید‌: «می‌خواهی دو‌اتاق بگیریم؟»

گفتم‌: «اصلاًً ببین دارد؟»

مرد نگاه‌مان كرد. گذرنامه‌ی من دستش بود. گذرنامه‌ی شیرین را هم گرفت. ورق نزد. حالا شیرین گذرنامه هم ندارد. مرد چیزی گفت. شیرین توی راه پله‌ها گفت، با خودش‌: «‌این دیگر چه لهجه‌ای بود!»

مرد به كلیدهای آویخته‌ی پشت سرش نگاه كرد و حرفی نزد. فهمیده بودیم.‌ اتاق كوچك بود با دو تخت در دو طرف. یك عسلی هم میانشان بود با یك چراغ مطالعه و یك لیوان آب، آب مانده. یك زیر سیگاری هم بود. شیرین بارانیش را كند و بعد كفش و جورابهای ساقه كوتاهش را و وقتی قرصش را خورد و چشم‌بند سیاهش را زد، با همان شلوار و بلوز راه راهش دراز كشید، پشت به من، و پتو را كشید رویش و گفت‌: «شب به خیر.»

چراغ را روشن كردم، گفتم‌: «ناراحت نمی‌شوی سیگار بكشم؟»

گفت‌: «پس آن در را كمی ‌باز كن.»

گفتم‌: «به بچه‌ها چه بگوییم؟»

گفت‌: «ما كه دعوامان نشده.»

گفتم‌:‌ «اما آخر می‌فهمند.»

گفت‌: «بفهمند. مگر تو برای همین نیامدی؟»

برگشت و دست دراز كرد و كورمال كورمال كلید چراغ را پیدا كرد و زد و گفت‌: «شب به خیر. »

رفتم در رو به مهتابی را باز كردم. كوچك بود و رو به همان خیابان كه فقط چراغهای زردش پیدا بود. یكی دو چراغ هم آن‌جا روی دریا بود. فانوسِ دریایی را ندیدم. صدای كشتی هم‌ آمد. بچه‌ها را برای تعطیلات تابستانی فرستاده بود هلند تا ما اول حرف‌مان را بزنیم. بعد گفت، یك ماه بمان. به‌یك ماه نكشید كه برگشتم. زهره می‌گفت‌: «همین‌جا باش، بابا. مامان كار می‌كند. تو هم هر شش ماه برو، بازنشتگی‌ات را بگیر و برگرد.»

گفتم‌: «نمی‌شود، بهت كه گفتم.»

همه‌اش را نگفتم، به شیرین هم نگفتم. به استانبول كه رسیدم تلفن كردم كه رسیده‌ام. از وان تا آن‌جا را با ‌اتوبوس ‌آمده بودم. نه، گفتن نداشت. فقط بایست از آن شب می‌گفتم كه میان گوسفند‌ها چهار نفری چمباتمه زده بودیم، سیگارمان هم تمام شده بود. تاول پاهایم هم تیر می‌كشید. از راهنما تا اهالی ده هر كس هم كه می‌آمد سراغ‌مان اسمش علی بود. بعد جوانكی ‌آمد كه از «اسمم علی» و «بدوعسكر» و «بدو طویله» آن قدر فارسی می‌دانست كه سیگاری تعارف‌مان كند و بگوید كه عسكر بو برده است، باید چیزی بدهید تا ردشان كنیم. اول طمعش زیاد بود. بالأخره چهار نفری ده هزار تومان دادیم كه رفت. بعدش، صبح نشده، راهنمای تازه با دو اسب پیدایش شد و باز زدیم به بیراهه. به نوبت سوار می‌شدیم و می‌رفتیم. بوی عطر گل‌ها را می‌شنیدیم‌، اما نمی‌دیدیم و زیر پایمان گل بود و یكی‌مان اسهال داشت. گاهی درخشش جوی آبی هم بود. ‌این علی فارسی می‌دانست، می‌گفت‌: «شكر كه ابری است.» بالأخره رسیدیم به گداری كه جاده‌ای از پایینش می‌گذشت. یك یا دو ساعت منتظر نشستیم و تاول‌هامان را تركاندیم تا ماشین باری آمد. بارش اثاث بود و ما زیر صندلی‌ها یا توی كمد رفتیم و برزنت را كشیدند روی‌مان. شیرین خودش هم كشیده بود. فقط سینه‌ی چپش را نشانم داد نیامد. گفت‌: «كم بدبختی كشیدی؟»

برگشتم. ‌این بار از راه كویته ‌آمدم. گفتند راحت‌تر است. تراكتورها را شبانه می‌آوردند آن طرف مرز و برگشتن شكر می‌بردند. می‌آوردند. ندیدم. من و راهنما پیاده می‌آمدیم. گفت‌: «با پیرمردها كه كاری ندارند.»

نداشتند. فقط دو هفته نگهم داشتند. بعدش هم كه دیگر مهم نبود. حالا‌ این‌جا هستم. با‌ این كرم ننه رباب و زنش كوكب كه آن پایین دارد در‌هاون سنگی گوشت می‌كوبد. همیشه همین وقت‌ها شروع می‌كند. می‌گوید شامی‌كباب‌ این‌طور بهترمی‌شود. ‌این‌هاست. باز هم هست. آن هم برای من كه وقتی قلم‌مو به دست می‌گیرم حتی موسیقی نمی‌گذارم تا بارم را زیادتر نكنم. نمی‌شود. نمی‌توانم فقط او را ببینم كه می‌رفت. نه ‌این یكی را كه باز می‌آید تا پیراهن مردانه را برگرداند. نامه هم نمی‌نویسم. چه فایده‌ای دارد؟ بچه‌ها كه نمی‌توانند بخوانند. مازیار می‌نویسد، به انگلیسی، كه‌یك دوره شاهنامه برایم بفرست تا یادم نرود. از مادرش هم می‌گوید. نوشت كه طلاق گرفته است تا تو آزاد باشی. كرم هم می‌آید. از صدای سرپایی‌هایش می‌فهمم و غرولندش كه چه صفی است. باز سبزی خوردن گرفته است و یكی دو گرد رختشویی با چند صابون. داد می‌زنم‌: «كرم، به زنت بگو، بس است دیگر. مگر نمی‌بینی كار دارم؟»

چشم می‌بندم چه‌طور می‌شود راه بر تاریكی بست؟ بندهای صندلش چرمی‌بود، قهوه‌ای سیر. در آفتاب قهوه‌ای روشن است و ركاب می‌زند. قبل از‌این‌كه بپیچند دست دراز می‌كنند و علامت می‌دهند. ندیدم كه دست دراز كند. فقط دیدم كه رو به باد می‌رود. از گوشه‌ی پیراهن مردانه‌اش می‌فهمم كه باد می‌آید. مه هم نیست، ‌اما هست. همه چیز، هر چیزی كه در هر جا و به هر وقت‌اتفاق افتاده است همچنان هست، برای من هست. پسرم می‌نویسد به انگلیسی‌: «ما را چرا فراموش كرده‌ای؟»

مگر می‌توانم بنویسم ‌این‌جا شاید عیب ما‌ این است كه هیچ چیز را هیچ وقت دور نمی‌ریزیم؟ كنار شیرین دراز كشیدم و دستم را گذاشتم رو شانه‌اش گفتم‌: «خوابی؟»

گفت‌: «هوم.»

گفتم‌: «برگردیم.»

گفت‌: «نه.»

گفتم‌: «بچه‌ها را ببریم؟»

گفت‌: «نه.»

گفتم‌: «آن‌جا هم هست.»

گفت‌: «من خوابم می‌آید. دیدی كه قرص خوردم.»

گفتم‌: «خواهش می‌كنم.»

گفت‌: «دیدی كه.»

گفتم‌: «برای من فرقی نمی‌كند.»

گفت‌: «می‌دانم‌، اما این دفعه موهایم می‌ریزد. نمی‌خواهم به من ترحم كنی.»

گفتم‌: «ترحم چرا؟ تو مادر بچه‌های منی.»

گفت‌: «همین؟»

خواستم بگویم، ‌اما اگر رودررو می‌دیدمش می‌شد گفت. نگذاشت. همه‌ی آن هفت هشت شب نگذاشته بود. گفت‌: «بعد‌ها آن یكی را هم شاید ببرند.»

گفتم‌: «آن‌جا هم هست. تازه می‌توانی شش ماه به شش ماه بیایی.»

گفت‌: «با چه پولی؟ ‌این‌جا بیمه می‌شوم.»

نگذاشت‌. گفت: «خواهش می‌كنم بگیر بخواب.»

همان جا رو به سقفی كه پیدا نبود دراز كشیدم و سعی كردم كه شكل تاریكی را بسازم، ‌اما باز نشد. نمی‌شود، صدای لخ‌لخ سرپاییهای كرم نمی‌گذارد. انار هم خریده است و كوكبش هم دان كرده است. یك بشقاب رنگ. ‌این هم سربار آن همه كه هست، آن هم من كه باید به ‌یمن چهارچوب بوم‌هایم یا حداقل چهارچوب تخته‌ی سه پایه‌ام نگذارم بارش زیادتر شود، كه ركاب می‌زند و می‌رود. بعد هم دیگر ظهر است و می‌روم پایین ناهاری می‌خورم و چرتی می‌زنم تا باز بعد از ظهر‌آشنایی بیاید تا بیاییم به همین بهارخواب و او همه‌اش از زنش و بچه‌هاش بگوید. بعد هم كه شب شد و رفت، با پشت خم و شانه‌هایی كه انگار كوهی رویش گذاشته‌اند باید بروم پایین و دراز بكشم تا مگر فردا صبح زودتر بیدار شوم و دوباره كادری بكشم، مگر بشود. همین‌هاست دیگر. باید هم بشود وگرنه همین فردا یا پس فرداست - شانزدهم یا هفدهم آبان - كه كارت پستال شیرین برسد، با همان كاج‌های سردسیری و آن لكه‌ی زرد كدر به جای خورشید و زمین شخم زده‌ی پیش زمینه كه فقط ‌این طرفش باریكه‌ی جویی هست كه آب آبیش معلوم نیست به كجا می‌رود، همان‌طور كه او می‌رود و خط نیم رخش هم روشن است، مثل‌ هاله‌ای كه می‌گویند گردبرگرد پوست آدم‌ها هست، به همان قالب كه تن آدم‌ها باید باشد، حتی اگر جاییش را بریده باشند. شاید همین طلسم است كه نمی‌گذارد تا حاضر شود و برود به هر جا كه باید، مثل من كه باید به ‌اتاقم برگردم و باز بنشینم رو به سه پایه‌ام و ببینم چه‌طور می‌شود‌ این‌ها را كه قلم زده‌ام و خیلی‌ها را كه خط زده‌ام، بیرون آن‌ هاله‌ی قاب بگذارم تا فقط هم او بماند كه می‌رود، ركاب زنان و رو به باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.